قدم روي چشم لندن
بهمراه "بانوي زيباي من" رفتيم تا بزرگترين چرخ و فلک دنيا موسوم به چشم لندن The British Airways London Eye را ببينيم. اين چرخ و فلک حاصل شش سال همکاري پنج کشور اروپائي با سرمايهگذاري بريتيش ايرويز است. چرخ و فلکي عظيم با ارتفاعي افزون بر 130 متر، بعنوان سمبلي براي ورود به هزارهاي جديد.
داخل يک کپسول شيشهاي شديم و يک دور کامل زديم که نيمساعت طول کشيد. از آن بالا منظره شهر واقعا ديدني بود. و در آن اوج، شهر لندن زير پا، و خاک از شيشه اطاقک پيدا. احساس کردم گاليور شدهام، بخصوص که فلرتيشياي من نيز در کنارم بود. خوشبختانه جهت گردش بر وفق مرادم بود وگرنه خدا ميداند که چه ميکردم!
چرخ بر هم زنم ار غير مرادم گردد من نه آنم که زبوني کشم از چرخ و فلک
يه داللي با دالي
براي اينکه قسممون راست باشه، تصميم گرفتيم يه سر به نمايشگاه "دنياي سالوادور دالي" بزنيم. پوستري از دالي، گوسفند کلون (Clone) شده هم آنجا بود. از تصور اينکه اسم يه گوسفند تو ايران "کمالالملک" باشه خندم گرفته بود ولي ملت فکر ميکردند دارم به سبيل مرحوم سالوادور ميخندم. يه ساعت بزرگ بود که شل شده بود و در حال آب شدن بود. يه مبل بود، مثل يک لب قلوهاي خيلي گنده، دلم بحالش سوخت، فکر کن تا حالا چند نفر روش نشسته بودند!
پل لندن
پياده تا پل لندن رفتيم. خوانده بودم که زماني پل در حال ريزش بوده، از ترسم رفتم زير پل تا اونو خوب وارسي کنم و مطمئن بشم که مستحکمه، ديدم يه نفر اون زيره. با خودم گفتم: يعني خودشه؟
آهسته نزديکتر شدم و سلام کردم. "سلامم را نميخواهند پاسخ گفت" متوجه شدم طرف خوابه، نزديکتر شدم ديدم "سرها در گريبان است". کمي تکونش دادم تا بتونم صورتشو ببينم. بهت زده از خواب پريد و گفت: "بازم ميخوام"!
گفتم: چي؟
گفت: بازم ميخوام بخوابم.
ديگه مطمئن شدم خودشه، گفتم: آليور، منم از کانادا، بلند شو چرا اين زير خوابيدي؟ توريستها از همه جاي دنيا ميان تا تو رو ببينند.
گفت: اي بابا، تو هم دلت خوشه، کسي ديگه به ياد من نيست. از وقتي اين مرتيکه آمريکائي اومده اين بغل، کاسبي من کساد شده.
اشاره دستش رو تعقيب کردم و ديدم معرکهاي کنار پل لندن برپاست و مردم تمام توجهشون به معرکه گيره. به آليور گفتم: نگران نباش الان ميرم اونجا و "چنان پهلوان زنجير پارهکن را در ميان معرکه رسوا کنم که کارش به دريوزگي بکشد".
گفت: ياد علي حاتمي بخير، ولي از کانادا جان، اين بابا زنجير پارهکن نيست. اسمش ديويد بلينه David Blaine که يه شعبدهباز خيابونيه. خودشو لخت و عور تو اون اطاقک شيشهاي کرده و قراره تا 44 روز غذا نخوره تا دنيا پر از عدل و داد بشه.
گفتم: اگه راست ميگه اينکار رو فقط براي يه ساعت تو قزوين بکنه!
با خنده گفت: فکر کنم سِر التون جان داوطلب باشه!
پرسيدم: اوضاع پل چطوره؟ ميشه ازش رد شد يا هنوز در حال ريختنه؟ London bridge is falling down
گفت: نه بابا، اين آهنگ مال قديم نديماست. مال اون زمانه که لندن فقط همين يه پل رو داشته، اونهم تماما چوبي. از سر اعدام شدهها هم براي تزئين پل استفاده ميکردند. ولي حالا پل کاملا بازسازي شده و محکم محکمه.
وقتي خيالم راحت شد گفتم: بازم ميخوام.
گفت: چي؟
گفتم: بازم ميخوام ديدنيهاي لندنو ببينم.
با آليور خداحافظي کردم و با احتياط از روي پل لندن گذشتم. بخير گذشت.
فنجاني چاي، راس ساعت چهار
بعدازظهر در حال چرخ زدن در خيابانهاي لندن بوديم که خودمان را در کنار کاخ باکينگهام يافتيم. عهد کرده بوديم تا در اين سفر به ديدار کسي نرويم، تا با وجود کثرت آشنايان، موجبات دلخوري کسي فراهم نشود، از همين رو بسرعت از کنار کاخ ميگذشتيم. کنجکاوانه نگاهي سريع به داخل کاخ انداختم و چشمانم تلاقي کرد با چشمان کسي که در حال رخت پهن کردن در يکي از ايوانهاي کاخ بود. دقيقتر شدم، سرش را به سرعت برگرداند و با شتاب ايوان را ترک کرد. و تنها "بند رختي پيدا بود، لباسهائي! بيتاب".
آيا خودش بود؟ آيا مرا ديده؟ گامهايمان را تندتر برداشتيم. صدائي از پشت سر، ما را به توقف دعوت کرد. ايستاديم. نگهباني با کلاهي پشمالو و بلند، مودبانه نزديک شد و گفت:
صاحبخانه استدعا دارد تا قدم رنجه فرموده و او را مفتخر به صرف فنجاني چاي نمائيد.
بله، واژگان و ادبيات خودش بود. ليز، همان ليز مهربان و دوست داشتني.
خجالت زده گفتم: بديده منت، اصلا قصد خودمان نيز همين بود فقط نميخواستيم مسدع اوقات شريفه شويم.
به داخل قصر راهنمائي شديم. در اطاق چايخانه منتظر بوديم که با آغوشي باز وارد شد. ابتدا از تاخير خود عذرخواهي کرد و علت را ترديد در انتخاب لباس مناسب عنوان کرد. از دستهاي خيسش متوجه شدم که خودش بوده که ما را از ايوان قصر ديده. راس ساعت چهار، قوري و فنجانهاي چاي آورده شد. خيلي زود سيني قلمکار حاوي سرويس چايخوري، بر ترمه کشيده شده روي ميز، جاي گرفت. قند کله فريمان که با دقت خاصي خرد شده بود درون قندان خاتمي چيده شده بود تا اشارتي باشد بر حل شدن شيريني اصلاحات خاتمي در تلخي چاي سياه تماميتخواهان. دم کرده لندن.
به روي خود نياوردم، دانستم که از چيزي دلخور است و چونان هميشه، توسل به استعاره جسته. تعارف به نوشيدن چاي انگليسي کرد و به طعنه گفت:
نترس از کانادا جان قهوه قجري نيست که ترا از ديدار من گريزان کرده.
عذر آوردم از کمبود وقت و تعدد دوستان و ......... با شيطنت افزودم:
نميدانستم در سايه عنايات و توجهات شما "سلطانه صاحبقران" کشت چاي در انگلستان رواج يافته! چيزي نگفت. گستاختر ادامه دادم:
سرويس پذيرائي شرقي شما هماهنگ است با الماس زيوربخش تاج شما که آن نيز ايراني است.
به خنده گفت: ما که نمک پرورده شما ايرانيان بوده و هستيم، و سپس از پيري و کندي حافظه شکايت کرد و افزود: تا حال فکر ميکردم الماس کوه نور تحفه هند است، ولي يادم نبود که تا به لندن بيايد، زحمت نيمي از راه بر دوش نادرشاه افشار بوده، و سپس لبخندزنان به فارسي ادامه داد:
بقول شما ايرانيها دزدي که به دزد بزنه شاه دزده!
لبخندش يخ سرد گفتگو را آب کرد. خيلي خونگرم از اوضاع کانادا پرسيد. گفتم: اتفاقا همه سلام رساندند و گفتند: "How ya doing, Queen"
با خنده گفت: خدا رحمت کند مرحوم ترودو نخست وزير فقيد کانادا را، وقتي اينگونه مرا خطاب کرد فهميدم کانادا نيز از دستمان رفت.
به ساعتم نگاه کردم و گفتم: ما که از بودن با شما سير نميشويم، ولي اطاله کلام موجب سردرد خوانندگان وبلاگ ميشود، اگر اجازه بفرمائيد مرخص شويم.
گفت: اجازه ما هم دست شماست، فقط ميخواستم بگم اگه ميبيني که به وبلاگت سر نميزنم و برات کامنت نميذارم علتش اينه که کمي ازت دلخورم.
پرسيدم: بابت چي؟
گفت: اولا که لينک منو تو وبلاگت نگذاشتي، و در ثاني هيچوقت براي من کامنت نميذاري. من با وجوديکه ميدونستم جورج بوش خوشش نمياد، ولي باندبازي نکردم و بتو لينک دادم.
از اينکه ميديدم که مردم چه چيزهائي براشون اهميت داره و چه جوري واکنش نشون ميدن خندم گرفته بود ولي سعي کردم جلوي خندمو بگيرم. جواب دادم: راستش من دادوستد لينک و کامنت نميکنم، وبلاگ براي من فقط يه دلمشغوليه، از طرفي نبود لينک شما در وبلاگ من بايد موجبات خرسندي شما باشد، گر ابلهي ز بغض ترا نپسندد، اين خود حسن توست. خيلي از سايتها از جمله مال شما رو هميشه سر ميزنم، اگر هم نکتهاي بنظرم بياد مطرح ميکنم. شما هم اگه نظري نداريد يا نميخواهيد نظري بديد و يا دوست داريد انتقام لينکي بگيريد مختاريد :) بعد تو دلم گفتم ليز جان کم لطفي ميکني، تو که روزي ده بار رد پات تو وبلاگ من ديده ميشه!
خلاصه قرار شد زور خودم رو بزنم تا براي مطالبش کامنت جور کنم و لينکشو به همه بدم. تازه ميگفت کامنت "جالب بود مرسي" هم قبول نيست.
نواده ميرابو؛ لندن آخر خط
تصميم گرفتيم براي خالي کردن خندههاي فرو داده از گلايههاي ليز، کمي در پارک قدم بزنيم. وارد هايد پارک شديم. خيلي خوب بود و کلي لذت برديم. از دور حرکات دست يکنفر جلب توجه کرد. به همسر گفتم: مثل اينکه اونطرف ارکستر فيلارمونيک برنامه داره، نگاه کن رهبر ارکستر داره دستاشو تکون ميده!
گفت: پس چرا صدائي نميياد؟
رفتيم تا ببينيم چه خبره که ديديم يه آقاي ايراني داره با شور و حال براي حضاري که بيشتر از دو نفر نبود، سخنراني ميکنه و نسخه ايران نوين رو ميپيچه، از توهم اينکه نکنه ما دوتا رو هم جز اون دوتاي ديگه حساب کنه، فلنگ رو بستيم. همينطور که پاهايمان بانگ الفرار رو ميخواند روي نيمکتهاي پارک پيرمردهائي رو ميديدم که اگه غبار پيري رو از چهرهشون بر ميگرفتي چهرههائي بودند بس آشنا.
موزه بريتانيا British Museum
راهنما گفت: برويد و ببينيد که از اطراف و اکناف دنيا چه به يغما بردهايم.
تجربه ديدار از لوور، ما را آماده کرده بود تا هزينه گزافي براي وروديه بپردازيم. ولي نه صفي بود و نه گيشه فروش بليطي؛ بازديد از موزه کاملا رايگان بود. ساختمان موزه بنائي بود قديمي و زيبا، مملو از جمعيت مشتاق. اندک شباهتي به موزه متروپوليتن نيويورک داشت که چند سال قبل ديده بوديم. به مناسبت آغاز هزاره سوم و بفرمان ملکه، ساختمان مدرني در ميان ساختمانهاي قديمي ساخته شده بود و سقفي شيشهاي بر کل مجموعه زده بودند. سقفي نظير هرم شيشهاي وسط موزه لوور. ساختمان جديد تضادي با سايرين نداشت و شامل يک کتابخانه مدرن و يک رستوران بود. مهيا شديم تا ماراتني زيبا را شروع کنيم. ما به مهماني تمدن بشري آمده بوديم.
اطلاعات مورد نياز را قبلا بدست آورده بوديم و ابتدا به سراغ قسمت مربوط به ايران باستان (Ancient Iran) در اطاق شماره 52 رفتيم تا از ديدن خيل کسانيکه با تماشاي تمدن ايراني انگشت حيرت به دندان ميگزند مغرور شويم. با ورود به سالن، انگار آب يخ بر آهن گداخته اشتياقم ريخته شد. به رغم انبوه بازديدکنندگان از موزه، بخش مربوط به ايران خالي بود. از مسئول مربوطه علت را جويا شدم. پاسخ شنيدم که علتي در کار نيست، اين بخش معمولا خلوت است. بازديدکنندگان با توجه به بزرگي موزه، تمرکز خود را بيشتر روي بخشهاي اصليتر و مهمتر موزه نظير يونان، روم، مصر و چين معطوف ميکنند. قصهاي شنيده شده در لوور، متروپوليتن و هرميتاژ، دوباره شنيده شد.
خلوتي و کوچکي سالن کمک کرد تا اولين شکارم را زود بيابم. ولي چرا اينجا و در اين قفسه محقر؟
خاطره من از جشنهاي 2500 ساله، يک هفته تعطيلي مدارس و افزودن دهها تمبر يادبود به آلبوم تمبرم بود. همان آلبومي که همچنان ابتر مانده. آرم و سمبل جشنها يک استوانه سفالي بود بنام لوح کورش. هماني که نقشش روي مدال شاگرد ممتاز شدنم نشسته بود. دو سال بعد وقتي آنرا در موزه ميدان شهياد آنزمان و آزادي امروزي ديدم، معلم گفت: "البته اصل اين لوح، زينت بخش موزه بريتانيا در لندنه"
راست ميگفت، که اينجا بود؛ و نميدانست در اين ويترين بياهميت افتاده، مهجور و بدون بيننده.
به خود گفتم چه باک؟ من به همه فرهنگهاي بشري افتخار ميکنم. ديدار از موزه شش ساعت طول کشيد، نه که همه را ديده باشيم بلکه پاها بيفرهنگ بودند. بخشهاي مصر و يونان و روم بسيار بزرگ و ديدني بودند و براي من از همه محقرتر بخش اسلامي بود، در زيرزميني با چند اشکدان و چند قليان و بشقاب و چند عکس سياه و سفيد قديمي از دوره قاجار که ايرانيان را شترسوار و بدوي تداعي ميکرد. تو گوئي به تعمد بيجلوهاش ميکنند. با خود گفتم:
من از افتادن سوسن به روي خاک دانستم که کس ناکس نميگردد به اين افتان و خيزانها
خواه به نمايش بيايد، خواه نيايد؛ انسانهاي عادي بدانند يا ندانند؛ در موزهها باشد يا مدفون به زير خاکها بماند، سهم فرهنگ ما در اعتلاي معرفت بشري کم نبوده و نيست. ولي برخلاف تصور خيلي از هموطنان، تنها نيز نبودهايم. ياد اين بيت افتادم:
"هنر نزد ايرانيان است و بس"
و فيالبداهه گفتم:
"بشر ار نداني جز ايرانيان هيچکس"
عکسها
قسمت اول
قسمت دوم