- هويجها از هميشه تردتر و باطراوتتر بنظر ميرسدند. همه آنها رو شست، خيلي با دقت. پوستشان را گرفت و داخل آب ميوهگيري کرد. وقتي ليوان پر شد، آنرا در بشقابي گذاشت تا برايش ببرد. براي هماني که خيلي دوستش ميداشت. ولي افسوس که او ديگر مثل گذشتهها نبود. چشمان درشت زيبايش گود افتاده بود و در اين مدت کم به اندازه چندين سال پير شده بود. ديگر نميتوانست غذائي بخورد و از شدت ضعف هميشه در بستر بود.
- با شنيدن صداي پا، خودش را در رختخواب جابجا کرد. دستي به صورت و گوشهاي بزرگش کشيد و در رختخواب نشست، ميخواست تا حد امکان سرحال بنظر برسد. در همان لحظه او با ليوان آبميوه وارد اطاق شد. مهربان و صميمي، مثل هميشه. و چه زيبا بود، حتي زيباتر از آن روز که او را براي اولين بار در پارک ديد و دل به او باخت. او جلو آمد، خم شد و بوسهاي بر پيشانياش زد و بشقاب را بسويش آورد و هيچ نگفت. خواست برخيزد تا پاسخ بوسهاش را بدهد اما افسوس شدت ضعف چنين امکاني را نميداد، اما در نگاهش دنيائي از سپاس و قدرداني موج ميزد و در آن اعماق، پشيماني هم.
- بله بچههاي عزيز، آقا خرگوشه ديگر دنداني نداشت. او هيچگاه مسواک نميزد.